جشن تولد يكسالگي ياسمين زهرا و تولد مامان ندا
قبل از شروع كلي تشكر ويژه دارم از همه دوستاي خوب و مهربون و گلم كه ديروز همه ما رو مورد لطف و محبتت خودشون قرار دادن و كلي تبريك گفتن. حالا بريم سر اصل ماجرا: ديشب چهارشنبه 27 ارديبهشت 1391، حدود 8.15 بابايي از تهران رسيدن و اومدن خونه، خاله سارا و محمد كوچول هم از حدوداي 2 كه ماماني رفته بود دنبالشون خونه ما بودن. خوشگل خان (محمد) از ساعت 7 لباس مهمونيشو پوشيده بود ولي چون از شب قبل نخوابيده بود هي غر ميزد، خاله سارا هم قيافه اش شده بود مثل اونايي كه ده ساله نخوابيدن و دلش ميخواست بشينه يه سير گريه كنه. تا بلند ميشد بره دنبال كاراش محمدي گريه ميكرد. خلاصه، به زحمت اونم خودشو براي مهموني آماده كرد تا اينكه بابايي رسيدن. نما...